عنوان : مقاله محبت و عشق در عرفان
قیمت : 29,400 تومان
توضیحات در پایین همین صفحه

درگاه 1

توجه : دریافت شماره تلفن همراه و آدرس ایمیل صرفا جهت پشتیبانی می باشد و برای تبلیغات استفاده نمی شود

هدف ما در این سایت کمک به دانشجویان و دانش پژوهان برای بالا بردن بار علمی آنها می باشد پس لطفا نگران نباشید و با اطمینان خاطر خرید کنید

توضیحات پروژه

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله محبت و عشق در عرفان دارای 38 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله محبت و عشق در عرفان  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه و مقالات آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ريختگي احتمالي در متون زير ،دليل ان کپي کردن اين مطالب از داخل فایل ورد مي باشد و در فايل اصلي مقاله محبت و عشق در عرفان،به هيچ وجه بهم ريختگي وجود ندارد


بخشی از متن مقاله محبت و عشق در عرفان :

محبت و عشق در عرفان

چكیده
محبت و عشق در عرفان
خدای تعالی فرمود : « فَسَوفَ یَاتِی الله بقوم یُحبهُم و یحبونه » زود باشد كه خدا گروهی آرد كه دوستشان بدارد و دوست بدارندش . عرفا در تأویل این آیه گفته اند : همان گونه كه بندگان به خدا عاشق هستند ، خداوند هم گروهی از آنان را دوست دارد ، و در ردّ این سخن كه : حب خالق به مخلوق نوعی نیاز است وخدا بی نیاز است . می گویند : ضمیر « هُمْ » در « یحبهمُ » به حروف ابجدی 45 و و كلمه « آدم » هم 45 است و محبت دو جانبه است .

عشق و محبت است كه آدمی را از موجودات دیگر ممتاز ساخته او را محسود و مسجود فرشتگان قرار داده است . به عشق و محبت است كه خدای بزرگ « آدم را به صورت خود آفرید » و او را « جانشین » خود قرار داد ، موهبت عشق و محبت لا یوصف و شكافنده قلم است :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیك عشق بی زبان روشنتر است

خود قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عشق ، را ز آفرینش و چاشنی حیات و خمیر مایه تصوف و سر منشأ كارهای خطیر در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهایت حال عارف است .
محبت چون به كمال رسد عشق نام می گیرد و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهی می شود و اگر عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق می كشاند و می رساند و وصال بر دوام ، جای دیدارها و لذات زودگذر را می گیرد :

عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
صوفی وقتی به این حالت رسید در جهانی دیگر می زید یا عالم دیگری در درون خود ایجاد می كند كه در آن كین وحسد و خشم و نفاق راه ندارد و خودخواهیها و حقارتهای بشری مرده و همه جا را نور وصفا و مهر ووفا پر كرده است :

خواجه عبدالله انصاری می گوید : « بركت آسمانها از سپهر است و بركت جانها از مهر است ، چنانكه مرغ را پر باید آدمی را سر باید ، جوینده را صدق باید و رونده را عشق باید . »
نظامی گنجوی گوید :
فلك جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاك عشق آبی ندارد
جهان عشق است دیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی

صوفیه به سریان عشق در همه موجودات به حسب درجه و لیاقت آنها معتقدند و عشق و محبت را یكی از عالیترین مبانی و اصول تصوف می دانند . پس عشق عطیه یی آسمانی است و همه موجودات در حد خود به حق عشق می ورزند و عشق به آفریدگان نیز از آن رهگذر است كه پرتو ذات حق اند و « مجاز پل حقیقت است ».
عشق با این مفهوم وسیع و عالی ، عشقی كه مبدأ آن تزكیه و تهذیب نفس و منتهای آن وصول به كمال و فنا در ذات حق است ، عشقی كه بالاتر از كفر و ایمان و هدفش خیر مطلق و پر كردن جهام از نور وصفا و خدمت و گذشت و محبت است مفهومی است كه صوفیه به عالم اسلام تقدیم داشته اند .

بایزید بسطامی ، گوید :« محبت ، اندك داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندك از دوست . »
شبلی گفت : « محبت ، آن است كه هر چه در دل بود ، جز محبوب ، همه محو كند .
مولوی گفت :

عشق آن شعله است كه چون برفروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
محیی الدین بن عربی ( ف638 هجری ) می نویسد : « هر كس عشق را تعریف كند ، آن را نشناخته و كسی كه از جام عشق جرعه یی نچشیده باشد ، آن را نشناخته ، كسی كه گوید : از جام شراب عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته چون عشق شرابی است كه كسی را سیراب نمی كند . »
به عقیده عارف عشق بزرگترین سرورمز الهی و همه مذاهب زاییده آن است ، هر چه بر بنیان عشق استوار باشد حقیقت و جز آن وسوسه و قیل و قال و مایه تفرقه و ملال است . روز بهان بقلی شیرازی عشق را به پنج قسم تقسیم كرده است :

الهی ، عقلی ، روحانی ، بهیمی ، و طبیعی و برای هر یك خصوصیاتی بیان كرده است :
عشق الهی ، خاص اهل مشاهده ، عشق عقلی ازان اهل معرفت ، عشق روحانی خاص خواص آدمیان ، عشق بهیمی مخصوص اراذل و عشق طبیعی ازان عموم خلق است . و عارف معتقد است امانتی را كه خداوند به انسان داد ، همان عشق است . عشق انگیزه تحرك بشری و وجه تمایز انسان از سایر موجودات است .
آسمان بار امانت نتوانست كشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند
( حافظ )

مولوی كه همیشه از نی وجودش ترانه های عاشقانه بلند است ، دفتر اول مثنوی را در اهمیت عشق و عظمت آن آغاز می كند و بر آن است كه :
آتش عشق است كاندر نی فتاد جوشش عشق است كاندر می فتاد
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق معجون حیات و مظهر كمال و مُثُلِ اعلا و میل ذاتی آدمی به كمال و جاودانگی است . عشق با مصلحت بینی كاری ندارد . عشق در عرفان همان عشق الهی است و اگر گهگاهی مقام عشق در نظر عارفی تنزل كرده ( همچون فخرالدین عراقی یا اوحدالدین كرمانی ) ، باز هم واسطه و پایه برای رسیدن به عشق حقیقی یا الهی شده است ، و گرنه هیچیك از عرفای اسلامی ، این واژه مقدس و محتوای آنرا كه تاریخ ولادتش با تاریخ ولادت انسان و انسانیت آغاز می شود ، با آلایش ماده گرایی و حیوانیت آلوده نكرده اند .
افلاطون گفته است : چون آدمی جمال زمینی بیند ، جمال حقیقی را به یاد آورد . و نیز گفته اند : « الْمَجازُ قَنطَرهُ الحقیقهِ ».

گفتیم كه : مولوی ، در مثنوی ، چون ابن سینا ، در رساله العشق ، عشق را وصف ناپذیر می داند و آن را رابطه میان خدا و انسان و یكی از اصول اتحاد و فنا می شمارد
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست ، قعرش ناپدید
سعدی گوید كه عقل را در برابر عشق اوج و كفایتی نیست :

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند كه در این دایره سر گردانند
فرمان عقل و عشق به یكجای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زان دم كه عشق دست تطاول دراز كرد معلوم شد كه عقل ندارد كفایتی

محبت تنها عامل جلوگیری از تفرقه و قتل و خونریزی و قویترین وسیله برابری و برادری است . به حكم محبت ، اختلاف در ادیان نیست .
مسلمان گر بدانستی كه بت چیست بدانستی كه دین در بت پرستی است
( گلشن راز )

داود (ع) را « عشیق الله » نام داده بودند و قریش درباره پیامبر اكرم اسلام (ص) می گفتند : « اِنَّّ محمّدأ قد عَشقَ رَبَّهُ »
ادبا و عرفا برای محبت مراتبی قائل هستند !
1- هوی : آرزومندی.

2- علاقه : دلبستگی كه از قلب منفك نشود .
3- كلف : افزونی محبت و مقید و مكلف به حفظ و رعایت بودن .
4- عشق : محبت بی حد و اندازه كه سبب كوری حواس محب نسبت به معایب محبوب است .
5- شعف : محبت افزون وقلب سوز
6- شغف : حب فراوان كه به غلاف قلب رسد .

7- جَوَی : محبت باطنی .
8- تیم : محبتی كه سبب بی سرو سامانی محب شود .
9- تبل : مرتبه یی كه عاشق از فرط محبت بیمار گردد .
10- تولیه : محبتی كه سبب گریز عقل شود .

11- هیام : محبتی كه به دیوانگی كشد و محبت را متحیر سازد و آن مرتبه نهایی حب است .
این حدیث قدسی زینت بخش بسیاری از آثار منظوم و منثور عرفانی است : « مَن طَلَبنی وَجَدنیِ وَ مَن وَجَدنی عَرَفنی وَ مَن عَرَفنی اَحَبّنی وَمَن اَحَبّنی عَشَقنی وَمَن عشقنی عَشقُته وَ مَن عَشقتهُ وَمَن قتلتُهُ فَعَلَیَّ دیتُهُ وَ مَن عَلَیَّ دیتُهُ فَاَنَا دیتُهُ » هر كه مرا طلب كرد یافت ، و هر كه یافت شناخت و هر كه شناخت به من محبت ورزید و عاشق من شد و هر كه عاشق من شد ، من عاشق او شدم و به هر كه عاشق شدم ، او را كشتم و هر كه را كشتم ، خونبهایش بر من بود و خونبهای هر كس بر من باشد ، خود دیه او هستم .
مقدمه

1- عرفان تجربه ای معنوی ، سلوكی عملی ، نوعی حضور و سیر به سوی خداوند است كه به هر انسانی این امكان را می دهد تا مانند پیامبران مورد خطاب خداوند واقع شود و افقی گسترده در برابر دیدگان انسان می گشاید تا از امور ناپایدار به ابدیت پیوسته و دچار آن دیرت سازنده گردد كه حركت آور و شكوفا كننده است . عرفان حركتی فراتر از زمان و مكان در جهت گسستن از بند و زنجیرهای مادی و به سوی عرصه ای بالاتر است ، پس در ذات خود به سنت و مدرنیته وابستگی ندارد ، اما عارفان و صوفیان و اندیشه ها و آثارشان چنین

نیستند و خواهی نخواهی در لباس عصر زمان خود ظاهر شده اند . آنها به اندازه تجربه معنوی و خلص باطنی خود از عرفان بهره گرفته و به قدر پرواز خود ، به مراتب بالاتر عروج نموده اند . این پرواز نیز دچار فراز و فرود و حال و مقام بوده و از آن میان مولانا جلال الدین به شهادت آثار گرانقدرش از نادر شخصیتها یی است كه به بالاترین قله های عرفان رسیده و یكی از دلایل آن همین كه انسانهای بیشماری را بعد از وفاتش زی زبی نصیب

نگذاشته و چون پیری راهنما بر سر راه هر مشتاقی ایستاده تا راه بنماید و لذتهای معنوی را به آنها بچشاند .
آثار مولانا نردبان آسمان است اما چنین نیست كه هیچ نسبتی با سنت و مدرنیته نداشته باشد ، بلكه مطالعه این نسبت خود پرده ای از زیبایی معنوی اوست ، البته مولانا به آسمان اكتفا نكرده و زمین هم از نظر او به اندازه آسمان از خداوند لبری است ، هر چه از وجود بهره دارد ، از او رنگ و بو گرفته و چون نشانه و آیت اوست شایسته عشق ورزی می باشد . اگر بعد از رنسانس و با پیدایش علوم جدید ، عصر مدرن فرا رسید و انسان به زمین چشم دوخت دلیلی بر ابطال یا انكار آنچه آسمانی است نمی شود . انسان خمان قدر كه ریشه در زمین دارد سر بر آسمان دارد و نادیده گرفتن هر كدام نقص انسان است .

عرفان و تصوف ماجرای اشتیاق روح سالك به عروج وتعالی است ، اما این سیر معنوی جدای از ظاهر مادی نیست و این پیوستگی دو طرفه هرگز قطع نمی شود و حتی پیشرفت در علوم وفنون و دانش فن آوری نه تنها منافاتی با آن سیر معنوی ندارد كه یاریگر و مكمل آن به شمار می آید . اگر عرفان در پاسخ به یكی از نیازهای روحی انسان بوجود آمده و در دیروز و امروز به این نیازها پاسخ داد

است ، بی شك برای انسان فردا كه در تكامل مادی و معنوی گام های بلندتری برداشته كارایی بیشتری خواهد داشت و چنین آموزه هایی هیچ تعارضی بر مدرنیته ندارد ، بلكه كاملأ همسو به نظر می رسند .
مولانا می گوید هر چیزی در این جهان ظاهری دارد و باطنی ، اما آشكار و نهان ها دو اصالت دارند و خداوند هر دو را شامل می شود ( هو الاول والظاهر و الباطن حدید 3 و كل الی ذاك الجمال یشیر ، شرح فصول قیصری ، ص 24 ) او ظاهر و باطن امور را مانند مادر و فرزند می داند كه از هم جدایی ندارند و به عنوان نمونه در مورد انسان می گوید : « تن همچون مریم است ، و هر یكی عیسی ی داریم ؛ اگر در ما درد پیدا شود عیسای ما بزاید . » اما آنچه به این دو ارزش می دهد « زیبایی و عشق » است كه در همه ذرات مادی و معنوی سریان دارد .

عرفان مولانا و مدرنیته
اگر مدرنیته دوران علم گرایی ، عقل گرایی و تعصب ستیزی باشد ، مولانا از پرچم داران آن به شمار می آید :
خاتم ملك سلیمان است علم جمله عالم صورت وجان است علم
تا چه عالم هاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل
سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی كار خون آشامی است
عرفان مولانا لبریز از پیام ها و مفاهیمی است كه به مدرنیته سازگاری دارد گویی در این زمان گفته شده است . اگر روستا نشینی سمبل سنت و شهر نشینی نماد مدرنیته در نظر گرفته شود او می گوید :

ده مرو ، ده مرد را احمق كند عقل را بی نور و بی رونق كند .
داستان رستم و سهراب و مرگ رستم از نظر شاهنامه

شاید در میان ایرانیانی كه سر و سودای مطالعه دارند و علی الخصوص در وادی ادبیات فارسی قدم زنان تفرجی كرده و می كنند كمتر كسی را بتوان یافت كه بی خبر باشد از اظهار نظر حكیم طوس ، فردوسی نسبت به سروده ارزشمند خویش ( شاهنامه) كه فرمود :
پی افكندم از نظم كاخی بلند كه از باد و باران نیابد گزند

به راستی شاهنامه كاخی بس بلند و بزرگ است كه در طول تاریخ هستی خویش ، نظر بزرگان و معماران عرصه علم وخرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم كسی نتوانسته است همه زوایای آن را یك جا در حلقه عدسی دوربین دیدگان خویش به مشاهده بنشیند و به بیان دیگر كسی موفق نشده تمام زوایای آن را زیر سیطره دید خویش در آورد ، به تعیر نگارنده ، شاهنامه چون عروس حماسی است كه تا كنون به حجله زفاف هیچ دامادی در نیامده است . اما از آنجا كه پری روی تاب مستوری ندارد ، او نیز هراز گاهی از لابلای حجاب محمل خویش سرك كشیده و گوشه چشمی ه خواستگاران و طالبانش نشان داده است ، لذا هر خواستگار و طالبی نیز فقط توانسته است از منظر و مقامی كه خود بر آن واقف بوده شاهد كمال ابروی وی یا تیر مژگانش باشد و آن را تماشا و توصیف كند . بر این اساس تلاش نگارنده این سطور نیز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهی به داستان رستم وسهراب ، همچنین مرگ رستم بیندازد . امیدا كه به حول و قوه الهی از عهده كار ( حداقل در حد توان خویش ) بر آید .

ابتدا لازم میدانم این مهم را با طرح چند پرسش آغاز كنم :
اولأ اینكه چطور می شود قبول كرد مردی كه آزار موری را برنمی تابد ، چنان كه در مقام انذار فریاد می زند :
میازار موری كه دانه كش است كه جان دارد و جان شیرین خوش است

راضی میشود كه پدر را به مرگ فرزند خویش آن هم به صورتی كه خود قاتل فرزند باشد بازارد ؟ آیا عذاب روحی این موضوع برای پدر چندین برابر آزار مور نیست ؟
و آیا عذاب وجدانی ، كه از خواندن چنین صحنه ای به خواننده دست می دهد بیش از عذاب وجدانی كه از آزار موری به انسان دست می دهد نیست ؟ یا آیا درد ورنجی كه از مرگ برادر بدست برادر در دل و جان انسان می پیچد بسی رنجی كه از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان می پیچد بسی سنگین تر و شدید تر از درد و رنجی كه از آزار و مرگ یك مور به انسان دست می دهد نیست ؟

راستی چه شده است شاعری كه انسان را از آزار مور برحذر می دارد و پرهیز می دهد ، پدری راكه قاتل فرزندش شده لعن و نفرین نمی كند و به دشنام برادری كه برادرش را در چاهی پر از تیغ و سنان می اندازد نمی آغارد !؟ عجبا!تیغ نقد و انتقاد شاعر چرا كند شده است !؟ آیا علت ، این بوده كه شاعر داستان رستم و سهراب و مرگ وی را صرفاً داستان و افسانه تلقی می كرده ؟ یا اینكه این داستان لباس رمزی است بر قامت حقیقتی كه شاعر لطفی در عریانی آن نمی دیدده و یا بیان صریح آن را صلاح نمی دانسته ، به علت اینكه معتقد بوده كه در عصر وی :

هنر خوار شد ، جادوی ارجمند نهان راستی ، آشكارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز زنیكی نرفتی سخن جز به راز
به نظر نگارنده در این نكته جای بسی تأمل است . و از طرف دیگر چگونه می شود باور كرد كه فرد جوانمرد و مومنی چون رستم كه در هیچ كاری بدون ذكر نام خدا مشغول و فارغ نمی شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود ؟ و یا چطور می توان باور كرد رستمی كه در هر امری ابتدا ستایش حق می گوید و بر او سجده می كند ( كه سجده خود نماد نماز در پیشگاه حق است .) با شكستن پیمان و بكار بستن خدعه ، رغیبش را از میان بردارد ؟ آیا در ستایش ونمازش اخلاصی نبوده است ؟ آیا نماز او از آن نمازهای نبوده كه رسول حق فرمودند :
« الصلوه معراج المومن » نماز نردبان عروج مومن است . و یا بالاتر كه حضرت حق فرمودند :« إن الصلوه تنهی عن الفحشا و المنكر » * نماز بادارنده از زشتیها و ناپسندیهاست . ویا اینكه رستم از آنهای نبود كه به قول شیخ محمود شبستری خود ساخته و خود باخته باشد تا نمازش سرشار از عطر بوی حضور شود چنان كه فرمود :
تو تا خود را به كلی در نبازی

نمازت كی شود هرگز نمازی
البته باید اقرار نمود كه رستم مثل كسانی نبوده كه نماز را برای شانه خالی كردن از زیر بار تكلیف و مسئولیت بهانه ساخته و كارش را ترك كند ، نه ، رستم نیز چون سعدی شیرازی طاعت را بجز خدمت به خلق نمی دانست . همین نكته های ظریف و همین پرسشهای دقیق است كه انسان را بران می دارد تا بپذیرد كه قسمتهای از شاهنامه نیز به سبك و سیاق گفته ها و باورهای عارفان بر سبیل رمز و كنایه سروده شده است و لذا باید گفت : اینكه جناب آقای دكتر محمودی بختیاری شاهنامه را آبشخور عرافان خوانده و بر این اساس تألیف

نموده اند ، سخنی به گزاف و ناحق نگفته و بهمین دلیل بنده معتقدم كه اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افكنیم ، نتیجه می گیریم كه با توجه به مطالب فوق الذكر می توان ادعا كرد كه در داستان رستم و سهراب نیز سهراب نماد نفس رستم است نه فرزند حقیقی وی و از آنجا كه خداوند متعال فرموده اند : « انَّ النفس لامراه بالسوء » 1- نفس اماره [ هر لحظه ] انسان را به كارهای زشت و ناروا وا می دارد . و از باب اینكه صادق اهل بیت (ع) فرمودند : « طوبی لعبدٍ جاهد لله نفسهُ و هواهُ و من هزم جند نفسه و هواهُ ظَفرَ برضاالله » 2-

یعنی خوشا به حال ابدی كه برای خدا و تقرب به حضرتش همیشه در مقام جهاد و ستیز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسله اختیار خویش را از كف نداده و نگذارد كه نفس و خواسته هایش بر او چیره شوند . بلكه او غالب و نفس مغلوب او باشد وآنكه توفیق جهاد با نفس یافت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضای الهی را كسب كرده است چنانكه پیامبر اكرم (ص) نیز فرمودند : « طوبی لمن كان عقلهُ امیرأ و نفسهُ اسیرأ » 3- یعنی خوشا به حال آنكه عقلش در مملكت جانش امیر است و نفسش اسیر . » گفتنی است با توجه به همین آیات و روایات موجود كه نمونه هایی از آنها ذكر شد ، عارفان علاوه بر اینكه سالكان و رهروان طریق حق را همواره به مبارزه با نفس فرا خوانده و تحریك كرده اند

، در خارج از وجود خویش نیز برای نفس نمادهایی را بیان كرده اند كه تعداد قابل توجهی از آنها را محقق بزرگ آلمانی خانم آن ماری شیمل در كتاب خود « ابعاد عرفانی اسلام » فراهم آورده كه می توان به طور خلاصه از جمله آنها این موارو را برشمرد . 1- سگ سیاه 2- روباه جوان 3- موش 4- زن نافرمان و گولزن 5- اسب یا استر چموش 6- شتر سركش و نافرمان 7- خوك 8- فرعون 9- ابرهه 10- مار 11- شیطان 12- اژدها ، حال چه می شود اگر سیزدهمین انها را هم سهراب بنامیم و بدانیم .
2-رستم نماد سالك است و سهراب نماد نفس

حالا كه سخن بدینجا رسید باید گفت مگر جز این است كه رسول خدا (ص) درباره نفس فرموده :« اعدا عدُوِّكَ نفسكَ التی بینَ جنبیكَ » یعنی دشمن ترین دشمنانت نفسی است كه بین دو پهلویت قرار دارند و مگر غیر از این است كه آنچه در بین دو پهلوی انسان است از تمامی نزدیكان به انسان نزدیكتر است و آیا جز این است كه سهراب هم به حسب اینكه از صلب رستم است و پاره جگر ، نزدیكترین كس به رستم محسوب می شود . پس چه اشكالی دارد كه همین شباهت قریب را كافی بدانیم تا سهراب را نفس رستم به حساب آوریم و بگوییم چنانكه مولانا جلال الدین گفت :

نفس اژدرها ست او كی مرده است از غم بی آلتی افسرده است
مات كن او را و ایمن شو ز مات رحم كم كن نیست او ز اهل صلات
می كش او را در جهاد و در قتال مردوار الله یجزیكَ الوصال

بنابراین رستم با كشتن سهراب در حقیقت نفس را تربیت و تأدیب كرده و بی آلت ساخته تا افسرده شود و خود نیز از مات شدن ، به دست وی ایمن شده است چرا كه مرگ انسان در حقیقت امر ، از كار افتادن جسم است جسمی كه قالب و آلت روح انسان است . لذا وقتی كه جسم از كار می افتد روح انسان در عین این كه بقا دارد و جاودانه است بی آلت و وسیله گشته است و روح بی آلت و سلاح مطمعنا بی خطر است .

از طرف دیگر رستم كه پهلوانی بی نظیر است باید نفس او هم پهلوانی قدرتمند و بی نظیر باشد تا بتواند پنجه یل سیستانی اندازد . و بر همین اساس است كه سهراب هم كه نماد نفس رستم است پهلوانی زورمند و جوانی است كه از نظر قدرت همسنگ ، و حتی قویتر از رستم است .

راستی ایا اینكه رستم اول بار مغلوب سهراب می شود اشاره ای بر جایز الخطا بودن رستم كه نماد انسان سالك است نیست ؟ آیا این امر رمزی بر غیر معصوم بودن رستم نمی تواتند باشد ؟ از منظر عرفان یقینا می توان گفت چرا ، این موضوع هم می تواند نمادی بر گناهی باشد كه آدم ابوالبشر ( انسان نخستین ) به موجب آن هبوط كرده چنان كه به خاك افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر اثر اشتباه خویش است ، و اشتباه وی عبارت است از عدم شناخت سهراب كه در حقیقت عدم شناخت نفس خود است ونیز رمزی ست بر وسوسه پذیری انسان ، در ضمن دوباره برخاستن رستم می تواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد چنان كه حضرت آدم (ع) نیز بعد از اینكه مرتكب اشتباه شد با توبه وانابه اشتباه خویش را جبران فرمود . و همچنین نماد و نشان پذیرش توبه رستم ( كه نماد انسان سالك است ) از جانب خداوند است .

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید


دانلود مقاله محبت و عشق در عرفان
قیمت : 29,400 تومان

درگاه 1

Copyright © 2014 icbc.ir