توضیحات

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله فلسفه نظری تاریخ در فایل ورد (word) دارای 29 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله فلسفه نظری تاریخ در فایل ورد (word)  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله فلسفه نظری تاریخ در فایل ورد (word)،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله فلسفه نظری تاریخ در فایل ورد (word) :

فلسفه نظری تاریخ :
نخستین نكته ای كه در فلسفه نظری به چشم می خورد این ادعاست كه تاریخ همچون موجود زنده متحركی است كه روحی دارد و جسمی و عزمی و آهنگی و حركتی و هدفی و قانونی و نظامی و محركی و مسیر ی. این هویت مستقل كه براه خود می رود و انسانها را نیز یا تسلیم خود می كند و یا زیر چرخ های تیز رو و پر شتاب و سنگینش له و مثله می كند

ازجایی آغاز كرده است و از طریقی میگذرد و سرانجام هم به مقصدی میرسد . فلسفه نظری تاریخ بر این سراست كه نشان دهد كه این رفتن و بالیدن چگونه صورت میگیرد و آن نقطه نهایی كه بار انداز تاریخ است كجاست و چگونه از منزل كنونی ، منزل واپسین را میتوان ولو با ابهام و اجمال تصور كرد ، و این رفتن به جبر است یا به تصادف ، و گذر از منازل و مراحل گوناگون تاریخی اجتناب ناپذیر است یا چاره پذیر . فلسفه نظری تاریخ را میتوان چنین تعریف كرد كه معرفتی است كه در آن از حركت ، محرك ، مسیر و هدف موجودی بنام « تاریخ » بحث میشود
سه سؤال اساسی كه هر گونه فلسفه نظری تاریخ عمدتاً به پاسخ آنها می پردازد بدین قرارند :

تاریخ به كجا میرود . ( هدف ) .
چگونه میرود . ( مكانیزم حركت . محرك ) .
از چه راهی میرود . ( مسیر و منازل برجسته حركت ).

ازنظر این كاوشگران ، تاریخ هویتی حقیقی است نه اعتباری و به سخنی دیگر انسانها و حوادث ، خود تاریخ نیستند بلكه در « تاریخ » اند . تاریخ بشرها را فرا گرفته و در میدان خود گرد آورده و بر گردنشان رشته ای افكنده و آنها را به جایی كه خود میخواهد می كشاند . هگل كه می گوید « تاریخ كشتارگاه اراده های فردی انسانهاست » و همو كه سخن از« شیطنت و فریبكاری و مكاری » تاریخ میگوید ، و ماركس كه انسانها را در برابر حوادث تاریخ تنها « قابله » یی میشمارد كه فقط بوضع حمل مادر آبستن كمك می كنند ، و از كشتن نوزاد و با برانداختن نطفه آن عاجزند .و انگلس كه خدای تاریخ را سنگدل ترین خدایان می شمارد كه ارابه پیروزی خود را از روی اجساد مردگان و طاغیان به پیش میراند ، همه یكصدا به استقبال هویت تاریخ و بازیگری آن اتفاق دارند و همه توانائی انسان را در برابر تاریخ ، « كشف و وصف » قلمداد می كنند و طفره و نفی .

توین بی گر چه در كار خود محتاط تر است و اگر چه خود را حتی فیلسوف تاریخ نیز نمینامد و تنها – به ادعای خود – به « تعمیم تجربی » بسنده می كند اما در نهایت وقتی به نهایت تاریخ می اندیشید فتوی به سرانجامی مشخص و مقدس میدهد و بطریق علمی دولتی كلیسایی را بر همه عالم در آینده ای دور تسلط و تحكیم میبخشد . شپنگر ازهمه اینها بدبین تر و جسورتر است و به هیچ روی لحظه ای تردبد و تسامح نمیكند . در تاریخ به گمان او هیچ رستاخیزی نیست و هیچ تژاد یا ملتی از خواب مرگ خود هرگز برنخواهد خاست . مرگ برای تمدنها همانقدر طبیعی و محتوم است كه برای انسانها و جانوران .

تاریخ جهان كه در واقع چیزی جز حركت اندیشه ای در ذهنی نیست نیز از طریق تضادها و تصادمها راه خود را به جلو می گشاید . هر مرحله نوین تاریخی حاصل نزاع و تركیب (سنتز ) دو مرحله متضاد پیشین است ( تز و آنتی تز ) . اما این مرحله نوین در عین حال گشاده تر و فراگیر تر و بزبان هگل « آزادتر» از مراحل قبلی است . هدف تاریخ رسیدن اندشه مطلق است بآزادی مطلق و محو فراق وآلیناسیون .

سؤال : نظر هگل در مورد فلسفه تاریخ چیست ؟
اولاً تاریخ بطرف هر آنچه آزادتر شدن اندیشه متعالی سیر می كند .
ثانیاً مكانیزم این حركت ، نزاع دائمی اندیشه مطلق با خود و محرك آن عشق این اندیشه است برهایی از فراق .
ثالثاً مسیر تاریخ ، جلوه های متعالی اندیشه مطلق است در پوشش ملتها و مردمهای تاریخی .

ماركس به گفته خود مخروط اندیشه هگلی را كه وارونه بود و برسر ایستگاه بود بر قاعده نشاند . یعنی كه بافت جهان را نه اندیشه بلكه ماده شناخت و نزاع مستمر تاریخی را گر چه قبول كرد اما این نزاع را در میان طبقات اقتصادی جاری دانست و نه در ذات اندیشه متعالی ، و مسیر تاریخ را جلوه های گوناگون این اندیشه ندانست ، بلكه مراحل مختلف رشد ابزارتولید و رو بناهای مناسب با آن پنداشت وبالاخره هدف تاریخ را نه رهایی از فراق بلكه رهایی از طبقات انگاشت . اندیشه ماركس در فلسفه تاریخ معجونی است از هگل و داروین و البته گره خورده با افكار اقتصاد دانان و نیز روحانیون مسیحی . سؤال : نظر ماركس در مورد فلسفه نظری چیست ؟

اولاً جامعه به طرف جامعه بی طبقه سیر می كند .
ثانیاً محرك این رفتن ، رشد ابزار تولید و نزاع طبقه نو خاسته با طبقه كهن است .
ثالثاً مراحل مختلف تاریخ ، ادوار برده داری ، فئودالی ، بورژوازی ; است كه هر یك در دوره ای و متناسب با درجه ای از رشد ایزار تولید حكومت و عمومیت یافته اند .

نكته این است كه هیچ فلسفه نظری تاریخی از فرض این متافیزیك ستبر كه « تاریخ هویتی زنده و مستقل و متحرك و قانونمند است » گریزی ندارد . هگل صریحاً اعتراف میكند كه تاریخ در حقیقت هیچ نیست جز روحی رها شده و سرگردان و بی اعتنا بخواست این و آن و مشتاق وصال و رهایی از فراق .
اما توین بی كه تمام استخوانهایش را در راه تاریخ فرسوده است از این دو پیشوا فروتن تر و كم ادعاتر و درعین حال پر اطلاع تر است.
برای او تاریخ جهان توالی طلوع و افول تمدنهاست . هر تمدنی با تهاجم ( Challenge ) متولد میگردد .

نظر توین بی افول تمدنها از آغاز می شده است كه سلسله جنبانان و متولیان و مدبران یك تمدن در برابر تهاجمهای نوین همان پاسخهای كهنه را تكرار می كردند . از دلایل افول یك تمدن ، توین بی ، نظامی شدن شدید و وسعت فتوحات را ذكر میكند هر چه یك تمدن متصرفانش وسیعتر گردد برای حفظ آنها به ارتشی بزرگتر و نیرومندتر نیازمند میشود و این نه تنها مایه قوت بلكه ضعف تمدن میشود .
از نظر توین بی مذاهب بزرگ همواره در دوران افول و انهدام تمدنهای بزرگ ظهور می كرده اند و تاریخ مجموعاً نیز رو به جهتی دارد كه نهایتاً مذاهب بزرگ موجود در هم روند و یك دولت روحانی بزرگ بر جهان سایه افكند و سرودش نغمه یی باشد از چهار گلبانگ اسلامی ، یهودی ، مسیحی و بودایی .
وی معتقد است كه در زمان ما پنج تمدن وجود دارد كه چهار تای آنها فرو ریخته و مرده اند و فقط تمدن مسیحیت اروپای غربی است كه زنده است . چهار تمدن دیگر به قرار زیر است :

مسیحیت ارتدكس اروپای شرقی ، جنوبی و روسیه
اسلام
خاور دور
هندوستان
بگمان توین بی عبور از هر جامعه به جامعه ( تمدن ) دیگر سه نشانه سهم دارد :
الف – بوجود آمدن دولتی بزرگ ( universal state )
ب – بوجود آمدن دینی بزرگ ( universal church )

ج – هجوم مهاجمین .
بعلاوه توین بی معتقد است كه نه هر تهاجمی و نه هرپاسخی تمدن آفرین است . اگر تهاجم خطیر و پاسخ انگیز نباشد و یا اگر بسیار كوبنده و خشن باشد درهر دو حال تمدنی نمی آفریند . تهاجم با ید شایسته و بمقدار ( optimum ) باشد .
فلسفه علم تاریخ ( منطق پژوهش تاریخ ) :
مسائل مهمی كه در فلسفه علم تاریخ مورد كاوش و تحلیل واقع میشوند ازین قبیلند :
روش شناسی پژوهش تاریخی

عنصر گزینش در تاریخ
تفسیر تاریخی
پیش بینی در تاریخ
امكان یافتن قانونمندیهای تاریخ
دخالت ارزشها در قضاوت های تاریخی
امكان تجربه در تاریخ
تئوریها و مدلها در تاریخ
تفاوت علم تاریخ با علمهای دیگر .

مسائل « فلسفه علم تاریخ » با مسائل « فلسفه نظری تاریخ » تفاوت اساسی دارند . در یكی از نظر به « علم تاریخ » است و در دیگری نظر به خود « تاریخ » و در بسیاری از موارد ، مغالطه مفهوم و مصداق كه از بیماریهای اذهان نیازموده است از برآمیختن این دو فلسفه بروز میكند .
حقیقت اینست كه تا ما « فلسفه علم تاریخ » نداشته باشیم نمی توانیم « فلسفه نظری تاریخ » بنا كنبم .
شرح كوتاه و فشرده ای از اهم مسائل فلسفه علم تاریخ :
پیش از هر چیز باید دانست كه گوهر علم – یعنی واقعیت و هویت آن – گزینشی و انتخابی است ( selective ) تنها متافیزیك است كه گزینشی نیست . این سخن بدین معناست كه هر علمی از علوم ، چهره ای از چهره های بینهایت طبیعت را بر میگزیند و در آن كاوش می كند . هیچ علمی و نه همه علوم همه چهره های طبیعت را فرا نمی گیرند .

پیش بینی های علمی همواره بكمك قانونهای كلی منطقی صورت میگیرد و بشكل قضایایی شرطی بیان می شود . هیچ پیش بینی علمی غیر مشروط وجود ندارد .
همه تفسیرهای علمی نیز در پرتو قانونی كلی صورت می گیرد . وقتی حادثه ای جزئی را تفسیر میكنیم در حقیقت آنرا مصداقی از نظمی كلی قرار می دهیم . وقتی تابش شعاع نوری خاص بر صفحه ای خاص و انعكاس را در آن مورد خاص تفسیر میكنیم در حقیقت چنین می گوئیم كه این مورد مصداقی است از نظمی كلی و جاودانه كه هر جادوگر گاه نوری بر سطح صیقلی بتابد زوایای تابش و بازتاب برابر خواهند بود ( قانون كلی علمی ) . بدینقرار حوادث جزئی وقتی تفسیر پذیرند كه تكرار پذیر باشند

و تكرارشان قانونی كلی بدست داه باشد تا این قانون كلی در حوادث جزئی مشابه برای تفسیر بكار گرفته شود .
در باره جبر و تصادف نیز توجه به نكاتی ضروری است اغلب كسانی كه سخن از قانونمندی تاریخ می گویند این حربه را در كف دارند كه اگر به قانون مندی رضا ندهی باید رویه دیگری را برگزینی كه تصادف است و پیداست كه تصادف و بی علتی هم عملی نیست . پس نفی قانونمندی تاریخ هم مقبول و عملی نیست ( منظور از قانونمندی تاریخ در اینجا قانونمندی حركت تاریخ در طول مسیر آن است نه قانون دار بودن هر جامعه در عهد و عصر خود ) .

جبر عملی و تفاوت آن با جبر فلسفی ضروری است . جبر فلسفی بمعنای قانون عام علیت است كه هیچ حادثه ای از شمول آن مستثنی نیست . جبر فلسفی یك قانون فلسفی است و قوانین فلسفی نه قادر به پیش بینی حوادث خاص و جزئی اند و نه مستقیماً زاینده قوانین علمی هستند .
جبر عملی را درسه قانون زیر می توان خلاصه كرد :
محال است كه حادثه ای از دایره حاكمیت قانون علیت بیرون بماند ( عمومیت قانون علیت )
محال است كه علت تامه حادثه ای حاضر باشد و معلول ، حاضر نباشد .( ضرورت علت و معلول )

محال استكه از دو علت مشابه دو معلول متفاوت پدید آیند و یا از یك علت بسیط دو معلول صادر شوند . ( سنخیت علت و معلول )
5- لردآ كنون مورخ مشهور انگلیسی میگفت كه « بهترین مورخی را كه می توان دید آنست كه دیده نشود » . منظور وی این بود كه هیچ تصرف و دخالتی در تاریخ نگاری از ناحیه مورخ نباید صورت گیرد . این سخن در مرحله واقعیات صحیح است . یعنی مورخ نباید از خود حادثه ای بسازد و بر تاریخ بیفزاید . و یا وقتی تاریخ ، فی المثل ، ادوار متوالی برده داری ، فئودالی ; را نشان نمیدهد و تأیید نمی كند نباید مانند آن مورخ چینی تاریخ را به حرف زدن وادار كند و از دهانش آ ن ادوار مفقود را بیرون بكشد .

6- نكات سابق مارا بمطلب دیگری میرساند و آن دخالت ارزشها در قضاوتهای تاریخی است . حالا كه باید حوادث را برگزید این گزینش تحت چه عامل یا عاملهایی صورت می پذیرد ؟ تردبد نیست كه « زاویه دبد » و« معیارها و ارزشهای یك مورخ » و نیز « مسائل هر دوره » از مهمترین عوامل اند برای ما كه بحكم تربیت و آموزش خاص ارزشهای خاص داریم و نیز بحكم تعلق به تاریخ و جغرافیای مخصوص مسائل ویژه خود داریم و به حل آنها نیازمند و علا قه مندیم ، قطعاً تاریخ و تعاقب زمانی حوادث در آن بشكل خاص جلوه خواهند كرد . نیاز بحل مسأ له و « نوع ارزشها و اولویتها » كه درذهن ماست « نقطه نظر و زاویه دید » را می دهند و این زاویه دید است كه عینكی میشود برای نظر كردن در تاریخ و انتخاب كردن از میان آن .

7- میلها و قانونها را نیز باید از هم بازشناخت . یكی از هنرهای فلسفه علم در قرن حاضر بازشناساندن و تمیز این دو از یكدیگر است كه اغلب بصورت غلط رایجی با هم خلط می شوند و خطاهای دیگری را بدنبال میآورند . میلها مبین گذشته جهت دار یك سیستم خاص اند . در حالیكه قانونها – از نظر علمی – بیانگر نظم تكرار پذیر و تغییر ناپذیری هستند مه بهمه زمانها قابل تعمیمند .قانون تساوی زوایای تابش و بازتاب بدین معنی است كه همواره ( گذشته ، حال ، آینده ) هرجانوری بر صفحه ای بتابد و منعكس شود دو زاویه تابش و انعكاس برابر خواهند بود . كلی بودن و بی زمان بودن قانونها از صفات خاص و مشخص آنها است ، همین صفات است كه بقانونها قدرت بخشیده است تا صلاحیت پیش بینی كردن داشته باشند و از گذشته بتوان آینده را نیز تصور كرد . اما اگر حادثه ای به زمانی خاص تعلق داشت بزمان دیگری تعمیم پذیر نمیتواند بود .

سؤال : آیا می توان برای حركت تاریخ قانونی علمی داد و مسیر و هدف آنرا پیش بینی كرد ؟
بگمان ما به دلایل زیر پاسخ این سؤال منفی است .
الف – قانون علمی برای حوادثی می توان داد كه تجربه پذیر باشند و حوادثی تجربه پذیرند كه تكرار پذیر باشند . مجموع تاریخ بشری واقعه ایست كه یك بار بیشتر اتفاق نیفتاده و از ابتدا تا كنون فقط یك راه خاص را پیموده است تاریخ نه براههای متفاوت رفته و نه بدفعات متعدد حادث شده است .
ب- حتی اگر فرضاً چنان قانون یا قوانینی كشف یا پیشنهاد شوند به خاطر اینكه ابطال ناپذیرند علمی نخواهند بود . قانون ابطال پذیر یعنی قانونی كه در صورت غلط بودن ، نادرستی آن از راه تجربه قابل كشف باشد . و قوانین تاریخی – بفرض وجود – چنین نیستند یعنی اگر دروغ باشند راه كشف كذب آنها بر ما بسته است .

ج – قوانین تاریخی اكتشافات علمی آینده را نمیتوان پیش بینی كرد و اگر قبول كنیم كه اكتشافات علمی اثر عظیمی بر تحول و جهت گیری تاریخ دارند باید بپذیریم كه قوانین تاریخی ، از دادن جهت و مسیر تاریخ عاجز خواهند بود . و بسخن دیگر این قوانین مزعوم تاریخی امكان وجود نخواهند داشت .
د – هر قانون علمی قادر به پیش بینی است . پیش بینی هایی كه توسط قوانین حركت كل تاریخ صورت میگیرد ، خود بمنزله حوادثی وارد تاریخ می شوند . این حوادث نوین قادرند كه گاهی پیش بینی های انجام شده را معكوس كنند وازا ینرو چنان قوانینی در صورت بودن ، گاهی به مرگ خود فرمان میدهند و بطلان خود را باعث می شوند .

سؤال : آیا میتوان ازتاریخ درس گرفت ؟ بلی میتوان .
میتوانیم از تاریخ درس بگیریم به شرط اینكه معتقد باشیم كه میتوانیم تاریخ را بسازیم . كسانیكه آینده تاریخ را پیشاپیش محتوم و اجتناب ناپذیر معرفی می كنند ، محافظه كارانی بیش نیستند كه در باطن می ترسند كه كسان دیگری بپا خیزند و تاریخ را بگونه ای دیگر بسازند و بهمین سبب از له شدن در زیر چرخهای سنگین تاریخ و بیهودگی و بی ثمری شنا در خلاف جهت آ ب سخن میگویند . و بسخن دیگر ، بدیگران میگویند شما بنشینید تا ما آینده را همانطور كه خود می خواهیم بنا كنیم .

سؤال : نظر قرآن به تاریخ چیست ؟
الف – نظر به مجموع تاریخ
ب – نظر به اجزاء تاریخ
الف – نظر به مجموع تاریخ

از نظر قرآن ( و البته مجموع مخلوقات ) بهر طرف كه بروند خدا را از هدفش باز نمی دارند و خدا بر كار خود سوار و پیروز است بعلاوه تاریخ در نهایت امر بسوی امن و امنیت و رفاه و استخلاف صالحان در زمین میل خواهد كرد . این میل را قرآن نه از قانونی علمی استنباط كرده و نه میتوان این سخن قرآن را سخن علمی دانست . صد در صد یك غیب گویی ست كه فقط از خدا و پیامبران ساخته است و بس . ب- نظر به اجزاء تاریخ
در این مورد اظهارات قرآن كاملاً روشن و دلنشین است تعمیمهای استقرایی با نتیجه گیریهای مشخص و با برد محدود و معین در قرآن یافت میشود : كم اهلكنا من قریه بطوت معیشتها : چه قریه ها را كه به خاطر خو كردن به رفاه و فساد بر انداختیم .

فلسفه تاریخ
عوامل محرك تاریخ
به یك اعتبار همه چیز در عالم تاریخ دارد ، چون تاریخ یعنی سرگذشت ، وقتی كه یك شی‏ء حالت متغیری داشته باشد و از حالی به حالی و از وضعی به‏ وضعی تغییر وضع و تغییر حالت بدهد این همان سرگذشت داشتن و تاریخ داشتن‏ است ، برخلاف اینكه اگر یك شی‏ء به یك وضع ثابتی باشد ، یعنی هیچگونه‏ تغییری در آن رخ ندهد قهرا تاریخ هم ندارد مثلا اگر ما معتقد باشیم كه‏ زمین از ابتدا كه خلق شده و به وجود آمده به همین شكل و به همین وضع بوده‏ كه هست پس زمین تاریخی ندارد ، اما اگر زمین تغییراتی داشته باشد ،

قبول كنیم كه زمین یك سلسله تغییرات و تحولات داشته ، پس زمین تاریخ‏ دارد ، كما اینكه ما ” تاریخ طبیعی زمین ” داریم . مسأله دیگر این است كه آیا تاریخ بر اساس تصادف است یا بر اساس‏ اصل علی و معلولی ؟ یكی از نظریات درباب تاریخ این است كه تاریخ را تصادفات به وجود آورده ، ولی آن كسی هم كه می‏گوید ” تصادف ” مقصودش‏ این نیست كه [ وقایع تاریخی ] بدون علت به وجود آمده ،یعنی نظر هر كس را كه شما بشكافید نمی‏خواهد بگوید كه حادثه ای خود بخود و بدون علت به وجود آمده است ” تصادف ” كه از قدیم مسأله بخت و اتفاق و تصادف را مطرح می‏كردند [ به معنی علت نداشتن نیست ] در واقع‏ انسان به چیزی می‏گوید ” تصادفی ” كه كلیت ندارد ، یعنی تحت ضابطه و قاعده در نمی‏آید ، مثل همین مثال معروفی كه ذكر می‏كنند : انسان اگر چاه‏ بكند و به آب برسد ،

این یك امر تصادفی نیست چون دائما و لااقل اكثر ، كندن زمین در یك عمق معین به آب می‏رسد ولی اگر انسان چاه بكند و به گنج‏ برسد این را یك امر تصادفی تلقی می‏كنیم ، می‏گوییم چاه كندیم تصادفا به‏ گنج رسیدیم ، برای اینكه این یك امر كلی نیست ، مخصوص این مورد است ، یعنی مجموعه یك سلسله علل و شرایط خاص ایجاب كرده كه در اینجا گنجی‏ باشد ، و یك سلسله علل دیگر ایجاب كرده كه شما چاه بكنید و نتیجه این‏ دو این شده كه در اینجا به گنج برسید ، ولی چنین رابطه كلی و دائمی‏یی‏ میان كندن چاه و پیدا شدن گنج وجود ندارد ، چون رابطه كلی وجود ندارد پس‏ ضابطه و قاعده ندارد نه اینكه علت ندارد .

پس علت نداشتن یك مطلب است ،كلیت نداشتن مطلب دیگر كسانی كه‏ می‏گویند تاریخ را تصادفات به وجود آورده ، یعنی یك سلسله وقایع به وجود آورده كه آن وقایع تحت ضابطه كلی در نمی‏آید ، همان مثالهای معروفی كه‏ ذكر می‏كنند ، كه یك مورخی كتابی نوشته تحت عنوان ” بینی كلئوپاترا ” كه اگر بینی او مثلا یك ذره كوچكتر یا بزرگتر می‏بود سرنوشت عالم‏ جور دیگری بود ، چون بینی او فلان جور بود پس فلان پادشاه عاشق او شد و در نتیجه عشق ایندو به همدیگر حوادثی پیدا شد و اصلا اوضاع دنیا در اثر یكچنین امری تغییر كرد حال این معنایش این است كه این یك امری نیست‏ كه تحت ضابطه در بیاید ، یك قانونی درست كنیم به نام ” قانون بینی‏ كلئوپاترا ” ، این ، قانون بردار نیست اشخاصی كه قائل به تصادفند می‏گویند .

تمام حوادث بزرگ تاریخی و قضایای مهم تاریخی ، وقتی نگاه بكنیم می‏بینیم‏ یك امر جزئی [ علت آن بوده است ] ، مثل جنگ بین الملل اول كه فلان‏ حادثه كوچك اتفاق افتاد ، فلان ولیعهد در فلان مملكت كشته شد و آن به یك‏ قضیه دیگر كشید و آن به یك قضیه دیگر ، و بعد یك جنگ بین المللی درست‏ شد دیگر نمی‏شود از قتل آن ولیعهد یك ضابطه كلی درست كرد پس‏ مسأله تصادف غیر از مسأله علت نداشتن است . مسأله دیگر مسأله ارزش تاریخ است . این هم باید به دو مسأله تجزیه‏ شود : یكی مسأله ارزش فی نفسه تاریخ تاریخ به همان معنای سرگذشت جامعه‏ بشر ، و ارزش تاریخ یعنی ارزش شناخت سرگذشت جامعه بشر مثل اینكه‏ می‏گویید ” ارزش روانشناسی ” ، یكوقت انسان می‏خواهد بگوید آیا تاریخ‏ یعنی شناخت واقعی جریان گذشته ارزش دارد یا ارزش ندارد ؟ این یك‏

مسأله است ، مسأله دیگر مسأله ارزش تاریخ ثبت شده است ، یعنی تاریخ‏ نگاریها ، این یك مسأله دیگری است كه جداگانه باید طرح كرد ، یعنی چقدر می‏شود به تاریخهای مكتوب و به آثار تاریخی اعتماد كرد ؟ اینجاست كه‏ نظریه های افراطی و تفریطی وجود دارد ، بعضی صرفا ملا لغتی هستند و همین‏ قدر كه یك كتابی را پیدا كنند و یك نسخه خطی كه مثلا در هفتصد سال پیش‏ نوشته شده ، یا در فلان جا چاپ شده ، این دیگر برایشان وحی منزل است . یك عده اساسا به كلی تاریخ را بی‏ارزش می‏دانند از باب اینكه می‏گویند : انسان هیچوقت نمی‏تواند خودش را از تعصبات و جانبداریها و عقده ها و كینه ها تخلیه كند همه تاریخها را انسانهایی نوشته اند كه می‏خواسته اند منظور خاص خودشان را در لباس تاریخ بنویسند بعضی از آنها اساسا جعل‏ می‏كردند و دروغ می‏گفتند

. اینها افرادی بودند كه دردربار سلاطین و پادشاهان بودند ، همیشه به گونه ای وقایع را می‏نوشتند كه‏ مطابق میل دل آنها باشد ، و حتی مورخینی كه انسان از آنها انتظار ندارد ، اینجور چیزها از آنان دیده می‏شود مثلا صاحب ” ناسخ التواریخ ” تا حدی‏ كه سراغ داریم مرد متدینی بوده ، اما تاریخش زیاد اعتبار ندارد چون‏

یكتنه بوده و كار دیگر هم داشته و اینهمه تاریخ نویسی كار یك نفر نیست‏ كه بخواهد تاریخ دنیا را بنویسد ، ولی باز هم شاید معتبرترین تاریخی كه‏ او از نظر خودش نوشته تاریخهای دور است تاریخ زمان خودش را هم نوشته : ” تاریخ قاجاریه ” اما هیچ اعتبار ندارد چون معاصر با پادشاهان قاجار
بوده تاریخ را طوری نوشته كه مطابق میل آنها بوده است فتحعلی شاه از آن‏ طرف ، شهرهای ایران را از دست می‏داد ، او می‏گوید ” در ذكر جهانگشایی‏ خاقان فتحعلی شاه ” كدام جهانگشایی ؟ ! درباره امیركبیر كه ناصرالدین‏ شاه او را می‏كشد می‏گوید به فلان بیماری مبتلا شد ، شكمش آماس كرد ، مرد ، نمی‏نویسد كه امیركبیر را كشتند . البته مسأله دیگری هست و آن این است كه آیا حقیقت تاریخی برای همیشه‏ قابل كتمان است ؟ و یا اینكه نه ، حقیقت بالاخره خود را ظاهر می‏كند ولو

بطور موقت رویش را بپوشانند ، بعد از مدتها هر جور باشد ، خودش خودش‏ را آشكار و ظاهر می‏كند ، به یك شكلی بیرون می‏آید كه برای این قضیه ، نمونه خیلی زیاد است و این خود یك اصلی است . پس درباره مسأله ارزش تاریخ نگاری ، گفتیم بسیاری از مورخین كه اصلا دروغ نویس اند و نمی‏شود به آنها اعتماد كرد كه عالما عامدا حقیقت را كتمان نكرده باشند تازه تاریخ نویسهای راستگو كه حاضر نبوده اند یك كلمه‏ دروغ بنویسند باز هم به علت اینكه تاریخ را برای یك منظور خاص‏ می‏نوشتند ، انتخاب می‏كردند

، یعنی حوادثی كه در خارج واقع شده به منزله‏ ماده بوده برای اینكه او به این ماده ، صورت و شكل بدهد ، هیچ دروغ هم‏ نگفته است مثلا اگر شما به آقای بروجردی ارادت داشته باشید ، در زندگی‏ آقای بروجردی اینقدر نقاط نورانی و خوب هست كه شما می‏توانید یك‏ كتاب پر بكنید ، بعد آقای بروجردی می‏شود یك مرد قدیسی كه سراسر زندگیش‏ همه خیر است و بركت و فضیلت ، و اگر شما با آقای بروجردی بد باشید حتما آقای بروجردی در زندگی‏اش یك نقاط ضعفی هم دارد ، می‏روید از راستها هم انتخاب می‏كنید ، هیچ هم دروغ نمی‏گویید ، در طول زندگی هشتاد ساله این‏ مرد شما می‏توانید یك عده داستان [ از این نوع ]

پیدا بكنید ، همه هم‏ داستانهای راست باشد ، بعد بگویید این آقای بروجردی است ، در صورتی كه‏ آقای بروجردی نه این است نه آن ، آقای بروجردی مجموع اینهاست ، یعنی‏ آنی است كه هم آن را داشته و هم این را ، ولی وقتی شما می‏خواهید از آقای‏ بروجردی یك چهره خوب ترسیم بكنید آنها را انتخاب می‏كنید ، دروغ هم‏ نگفته اید ، و وقتی می‏خواهید از آقای بروجردی یك چهره بدی رسم كنید ، اینها را انتخاب می‏كنید ، دروغ هم نگفته اید اینهاست كه می‏گویند تاریخ‏ را بی‏ارزش كرده ، یعنی شما سراغ هر مورخی در دنیا بروید می‏بینید كه در یك قضیه ، تمام وقایع را آنچنان كه بوده است ، اعم از آنچه كه زشت‏ باشد یا زیبا ، ننوشته ، بلكه انتخاب كرده ، و این انتخاب بر حسب هدفی‏ بوده كه از تاریخ نگاری داشته است این جهت است كه مسأله ارزش تاریخ‏ مطرح می‏شود ، یعنی تاریخ به معنی تاریخ نگاری ، تاریخهای مكتوب ، چقدر قابل اعتماد است و چقدر قابل اعتماد نیست ، كه در همین كتاب هم‏ اولین بحثش درباره ارزش تاریخ است ، هر چند نام نمی‏برد .

مسأله مهمی كه باید عرض كنم این است كه مسأله ” محرك تاریخ ” یك‏ مسأله است و مسأله ” فلسفه تطور تاریخ ” مسأله دیگر معمولا این دو از یكدیگر تفكیك نمی‏شوند می‏دانیم جامعه انسانی تحولات زیادی دارد از قبیل‏ انحطاطها ، ترقیها ، جنگها ، صلحها ، رفاهها ، محرومیتها و امثال اینها
یكوقت ما جامعه انسانی را از نظر تنوع ، در تمام طول تاریخ گذشته یك ” نوع ” می‏دانیم كه افرادش وض می‏شوند ، افرادش این جامعه‏ است ، آن جامعه است ، این ملت است ، آن ملت است ، ولی افرادی هستند در یك سطح ، یعنی آن هم جامعه ای است از نوع این جامعه ، این هم جامعه‏

ای است [ از نوع آن جامعه ] ، جامعه امروز با جامعه پنج هزار سال پیش [ در نوعیت ] فرقی نكرده ، یعنی یك ” نوع ” جامعه انسانی است در این‏ صورت درباره اینها مسأله ” محرك اصلی تاریخ ” قابل بحث است كه‏ حوادث با ارزش تاریخ [ علت اصلی آنها چیست ؟ و به عبارت دیگر ] محرك اصلی تاریخ چیست ؟ یعنی همین تحولات هم سطح را كه تحولات ، همه‏ هم سطح است [ چه چیز به وجود می‏آورد ؟ ] می‏گردیم نبال علت اصلی این‏ تحولات هم سطح ، یكوقت می‏گوییم دین است ، یك وقت می‏گوییم عامل‏ جغرافیایی است . . . اما یك وقت هست كه همین طور كه برای انواع ، از نظر زیست شناسی ، تحول و تطور قائل هستیم و می‏گوییم یك نوع متطور و متحول می‏شود به نوع‏ دیگر ، برای جوامع هم تحول و تطور قائل می‏شویم

، می‏گوئیم اصلا جامعه‏ انسانی اسمش جامعه انسانی است ، جامعه امروز ماهیتش با جامعه پانصد یا هزار سال پیش فرق دارد ، جامعه سوسیالیستی ماهیتا با جامعه سرمایه داری‏ متفاوت است ، و جامعه سرمایه داری با جامعه فئودالی دو ماهیت دارد ، با جامعه قبلش دو ماهیت دارد ، ماهیتهای مختلف است ، آنگاه در فلسفه‏ این تطور بحث می‏كنیم ، یعنی آن چیزی كه سبب می‏شود كه جامعه از نوعی به‏ نوع دیگر متحول بشود ، و به عبارت دیگر عامل این تحول چیست ؟

این مطلب‏ در این كلمات اندكی مغشوش است ، یعنی چندان این دو از همدیگر مشخص نیست صرف اینكه بگوییم ” امل‏ محرك تاریخ چیست ؟ ” این مفهوم را نمی‏رساند كه عامل تطور تاریخ چیست‏ ؟ گاهی كه درباره قوه محرك تاریخ بحث می‏كنند ، نظرشان به همان عامل‏ اصلی‏یی است كه همین تحولات ولو تحولات هم سطح را به وجود آورده است مثلا وقتی در نظریه كسی كه معتقد به عامل دین است دقت بكنید ، در فكر او مسأله تطورات اجتماع هیچ مطرح نیست ، او فقط خواسته است علت اصلی‏ تحولات را كه غیر از تطور است ، تغییر و تبدیلهایی كه در تاریخ واقع‏ می‏شود : عزتها ، ذلتها و غیره به دست بیاورد بدون اینكه این مسأله را به‏ این صورت طرح كرده باشد كه جامعه ها متحول می‏شوند

، عامل تحول به معنای‏ تنوع و تطور چیست ؟ ولی بعضی دیگر مثل ماركس اصلا دنبال این می‏گردند كه كاری نظیر كاری كه‏ داروین كرده انجام دهند می‏دانیم فرق داروین با یك زیست شناس عادی این‏ جهت بود كه داروین دنبال تطور می‏گشت ، می‏خواست فلسفه تبدل انواع را به‏ دست بیاورد ، یعنی در زیست شناسی تمام فكرش روی این فلسفه بود كه تبدل‏ انواع ( تبدل نوعی ) طبق چه قانونی صورت می‏گیرد . این یك نظر خاص است درباره تاریخ . تا آنجا كه من مطالعه دارم ایندو در كلمات این آقایان چندان از یكدیگر مشخص نشده اند

، مخصوصا طرفداران منطق دیالكتیك كه به اصل ” گذار از كمیت به كیفیت ” ائلند الزاما به تطور نوعی جامعه قائلند مگر آنكه‏ برای جامعه شخصیت و وجود واقعی قائل نباشند . پس این تطور تاریخ ، خودش معلول آن تحولات نیست ؟ یعنی تطور ملل ، اینكه نوع و ماهیتشان یكدفعه تغییر می‏كند ، این خودش به اصطلاح یك تغییر كلی است كه در اثر آن تحولات كوچك به وجود آمده . آنجا كه صحبت از نقطه حساس بود تا اندازه ای می‏شد این حرف شما را درباره آن نقطه حساس ، یعنی آن گردشگاههای تبدل نوعی تاریخ ، گفت‏ این مسأله به هر حال مسأله جداگانه ای است ممكن است شما اساسا نظریه ای‏ در اینجا ابراز بدارید و آن نظریه همین باشد ، بگویید این عاملهای خاصی‏ كه اینها ذكر كردند ،

همین تبدلهای تدریجی ، تغییرهای تدریجی در همه شؤون‏ زندگی ، یكمرتبه جهش وار تبدیل می‏شود به یك تغییر كیفی ممكن است كسی‏ این نظر را بگوید ، ولی به هر حال این مسأله غیر از آن مسأله است اینكه‏ انسان دنبال این باشد كه جامعه تبدل نوعی پیدا می‏كند یك مسأله است ، و اینكه علتش چیست مسأله دیگری است اولی پذیرفتن این مسأله است كه اصلا ماهیت جامعه تغییر می‏كند ،

بدین معنی كه تمام تشكیلات و نظامات جامعه‏ از آن بن گرفته تا رو ، به كلی عوض می‏شود [ و جامعه ] نوع دیگری شمرده‏ می‏شود غیر از نوع اولش ، [ ولی دومی شامل این مسأله نیست ] از نظر ماركسیستها نوع ابزار تولید كه تغییر كرد ، نوعیت جامعه نیز عوض می‏شود . گویا در ذیل بیان ” توجیه تاریخ از راه دین ” مطلب دیگری را گنجانده‏ كه به آن ارتباط ندارد ، یعنی نظریه دیگری درباره تاریخ هست و آن نظریه‏ ادواری بودن تاریخ است كه به دین هم ارتباط ندارد این نظریه می‏گوید تاریخ همیشه یك حركت دوری را طی می‏كند ،

حركت خود را از نقطه ای شروع‏ می‏كند ، بعد دو مرتبه برمی‏گردد به همان نقطه ، توجیه دینی هم نمی‏خواهند بكنند ، توجیه طبیعی می‏خواهند بكنند ، می‏گویند : ابتدا توحش است در توحش ، فكر و فرهنگ و تمدن نیست ولی اراده و قدرت روحی هست در اثر این حالت توحش ، قدرت اجتماعی به وجود می‏آید بعد قدرت ، تمدنی را به‏ وجود می‏آورد بعد كه تمدن و فرهنگ به وجود آمد ، به تدریج افكار خیلی‏ عالی و ظریف به وجود می‏آید و هر چه ه بشر در تمدن و فرهنگ بالاتر برود از اراده اش كاسته می‏شود

و تا حد زیادی نیز به تعبیر ما نعمتزده می‏شود ، و این نعمتزدگی ، افراد را [ خصوصا طبقه‏ حاكمه را ] سست می‏كند و همین منجر به یك سلسله انقلابات یا منجر به این‏ می‏شود كه قوای دیگری از جای دیگر ظهور كند و اینها را به كلی منقرض‏ نماید و از بین ببرد . فقط به جامعه نگاه نكنید ، یك جور دیگر هم مثال بزنیم : معمولا در خانواده ها ، در این زندگیهای ما ، می‏بینید یك آدمی پیدا می‏شود خیلی‏ سختكوش ، پركار ، جدی ، تن به زحمت بده ، این فرد یك كارخانه یا یك‏ تجارتخانه تأسیس می‏كند ، كار و ابتكار را به حد اعلا می‏رساند ،

ولی خودش‏ چون از یك خانواده طبقه چهاری به وجود آمده ، عادت كرده به زندگی سخت‏ ، عادت كرده به گرما و سرما و تحمل سختی اینها او را یك انسان جدی بار آورده است بعدها زن و بچه اش در این زندگی كه مقرون به رفاه است بزرگ‏ می‏شوند نسل بعد از او كه بچه های او باشند یك آدمهای متوسطی از آب در می‏آیند چون اوائل زندگیشان در زندگی همین آدم بوده و در سختی بزرگ شده‏ اند اینها هم تا حد زیادی آدمهای جدی و كارآمدی هستند و آن ثروت را حفظ می‏كنند ولی بچه های اینها كه به وجود می‏آیند ، چون اینها تدریجا زندگی و رفاه و خوشی را توسعه می‏دهند ،

كم كم از این منزل می‏روند به منزل دیگری ، این فرش را تبدیل می‏كنند به فرش دیگری ، خوراكشان تغییر می‏كند ، لباسشان تغییر می‏كند ، زیورشان تغییر می‏كند ، دیگر آن نسل سوم یك‏ موجودهایی می‏شوند نازپرورده كه فقط باید به آنها رسید ، از كوچكترین رنج‏ ناراحت می‏شوند ، در نتیجه قدرت این را كه آن زندگی و آن ثروت را ضبط كنند ندارند

، همینكه پدر مرد ، در مدت كمی تمام زندگی را به باد می‏دهند ، دوباره برمی‏گردند به همان صورت فقیرهای درجه اول و به مفلوكیت ، بعد دو مرتبه بچه های اینها اگر بچه هایی باشند كه در فقر و مسكنت بزرگ‏ بشوند باز ممكن است از نوع همین حركت شروع بشود ، و لهذا در دنیای ما خیلی كم اتفاق می‏افتد كه یك خانواده ثروتمند چهار پنج نسل پشت سر هم ثروتمند باقی بماند ، بلكه نقرض می‏شوند . همچنین می‏بینید دولت می‏آید در یك خانواده ای ، دو سه نسل كه در میان‏ اینها هست از بین می‏رود و از یك خانواده دیگر سر در می‏آورد ، باز همین‏ طور از خانواده دیگر سر در می‏آورد

، كه این با اصول ماركسیستها هم جور در نمی‏آید ، یعنی یك حساب دیگری است ، یك حساب روانشناسی است شما سلسله های سلاطین را نگاه كنید ، هر سر سلسله ای یك مرد جدی ای بوده كه‏ در دامن سختیها پرورش پیدا كرده ، و او بوده كه توانسته قدرتی به وجود بیاورد ، یك سلسله ای را براندازد و نظمی ، امنیتی ، قدرتی ، شوكتی به‏ وجود آورد ، زمینه برای بچه هاشان درست كردند ، بچه هاشان تا یكی دو نسل‏ از نظر اراده و سختكوشی بد نیستند ، ولی هر چه رو به این طرف می‏آید كم‏

كم اینها یك مردمان عشرت طلب و ” نازپرورده تنعم ” در می‏آیند شاه‏ اسماعیل صفوی را در نظر بگیرید و شاه سلطان حسین را ، او كه سر سلسله‏ است چه جور آدم مقتدری است و این چه جور ؟ همه سر سلسله ها افرادی قوی‏ بوده‏اند ، و همه افرادی كه به دست آنها آن سلسله منقرض شده افرادی‏
ضعیف بوده‏اند ، ولی این ضعفشان علت دارد و آن این است كه اینها كم كم‏ به رفاه خو گرفته اند پس این است كه [ می‏گویند تاریخ ] حركت دوری دارد

برای دریافت اینجا کلیک کنید

سوالات و نظرات شما

برچسب ها

سایت پروژه word, دانلود پروژه word, سایت پروژه, پروژه دات کام,
Copyright © 2014 icbc.ir